امروز بعد 3 ترم اين فکر به کله ام زد که چرا من اصلا بايد خودمو درگير چند تا عضله و ماهيچه کنم،مني که قرار نيست پروفسور سميعي بشم عايا صرفا فقط به خاطر گرفتن عنوان دکتر دارم اين بار رواني که واقعا "گاو نر مي خواهد و مرد کهن"را تحمل مي کنم
به عنوان يک مشاور اولين سوالي که از خودم دارم اينه که چرا اول دبيرستان نرفتي رشته رياضي؟
به نظر شما کسي که نخبه اي در رياضي و فيزيک است بايد حتما رياضي بخواند؟آيا من درکنار رياضي و فيزيک درس هايي مثل مدار منطقي را همدوست دارم؟
متاسفانه جوابم بله هست
ميدونين مشکل من چي بود؟شايد هميشه ابر پزشکي از کله ام بيرون ميومد ولي چيزي که من توي روياي خودم ميديدم پزشکي خوندن نبود!!
صرفا ديدن خوشي هاي يک پزشک از بيرون و شنيدن لفظ خانم دکتر بود.
خب از يک بچه ي 13 ساله واقعا انتظار ميره که به سختي هاي يک رشته يا کشيک دادنش فکر کنه؟يا اينکه چقد افراد بي گناه هر روز دارن از دست اين قشر عزيز جامعه نابود ميشن؟
من با خودم هيچ وقت فکر نخواهم کرد که بتونم روزي به کسي کمک کنم تا وقتي که استادها و دوستاني دارم با دانش بسيار عالي تر از من
پس ميخوام موضوع تفکر اين چندروزم اسمشو اين بذارم:
(((چرا پزشکي؟)))
من اين وبلاگو درست کردم تا درباره اتفاقات روزمره ام مثل دغدغه هاي دانشگام،موارد جديد و عجيب پزشکي،اتفاقات عجيب روزمره خودم و اطرافيانم صحبت کنم
بنده دانشجوي ترم 3 پزشکي هستم که با رتبه خيلي خوبي وارد دانشگاه شدم و اين بود آغاز ماجراجويي به ظاهر زيبايم:)
امروز استاد فيزيو کليه مون درباره يک موضوع غم انگيز که کم کم دا ره برام عادي ميشه صحبت کرد:
مرگ بيمار با علائم سرما خوردگي ساده و تجويز آمپول توسط پزشک عمومي
گويا اين آمپول ها بيشتر از مقاومت طبيعي بدنش(چيزي که ما ميگي م homeostase)براي حفظ غلظت خون و مايع داخل سلولي بوده و بيمار بعد مدتي با نارسايي قسمتي از کليه اومده
يعني به خاطر يک حواس پرتي ساده پدر يک خانواده بايد دنبال پيوند کليه باشه
اگه اين اتفاق براي پدر خودم ميوفتاد چيکار مي کردم؟چيکار ميتونستم بکنم؟
من تو يک موقعيت واقعا حساسي هستم که براي اين که به کسي ضرر نرسونم دارم به اين فکر مي کنم که هيچ کار نکنم
در مقابل موردي رو استاد پاتولوژيام تعريف مي کرد:
اگه يک پسربچه با التهاب بيضه بيايد و اگر تشخيص شما عفونت باکتريايي باشد و دادوهاي آنتي بيوتيک بدهيد در صورتي که ادم بيضوي داشته باشد،بعد 6 ساعت از شروع درد وي عقيم مي شود
اين يعني چي؟يعني تو داري يه دنيا عشق و اميد و خيلي شرايطي که با همين موضوع مرتبطه رو از يک فرد ميگيري با خاطر اين که سر کلاس پاتو خوابت ميومده و موضوع ادم رو خوب متوجه نشدي
به نظرم اين اگه قتل يک نفر نباشه،قتل غير عمد روح و وجود اون شخص هست
به نظرم يکي از بدترين اتفاقات اين رشته اينه که انقدري بيماري هاي مختلف و کيس هاي متفاوت و بسيار عجيب!!ميبيني که حداقل من حس مي کنم ما هممون فقط چند تا هورمونيم://
به نظرم ما دستگاه عملکردي هورمونامون هستيم که افزايش اندکشون باعث نابوديمون ميشه
به نظرم اختيار و اراده براي يک انسان چيزي کاملا غير قابل تعريفه هر کاري که ما مي کنيم يا در اثر همين هورمون هاي زيبامونه يا يک رفلکس مغزي يا نخاعيه
ميدونين حتي بعضي وقتا احساس مي کنن زندگيم يک reality show عه که هر لحظه ممکنه بيان و بهم بگن سورپرايز تو داشتي يک فيلم بازي مي کردي،همه اين آدم ها اومده بودن تا تو زندگي کني:))
اگر بخوام حال و هواي اين روزهاي امسالمو با روزهاي متناظرم در سال گذشته مقايسه کنم،خاطرات کهنهاي به ذهنم مياد با بوي پشيماني.
سعي ميکنم تا جايي که ميتونم به اينکه چه ظلمي در حق خودم کردم فکر نکنم،نه صرفا جنبهاي که ميتونه روي زندگي آيندهم اثر داشته باشه يا حتي عواقبي که داره،بلکه ارزشي که براي خودم،براي زندگيام،براي شخصي که هستم،براي پزشکي که خواهم شد،فردي که از آينده خودمو تصور مي کنم،قائلم.
يکسري زمانها برات تجربه ميشن،تجربه هايي که ممکنه با لذت بِهِشون برگردي،با عشق،با نفرت،با حسرت
ميدونم تجربه اي که داشتم رو هيچ وقت فراموش نميکنم،هرروز ميزارمش جلوي چشمام،شده قسمتي از زندگيام،نباشه منم نيستم
چرا نيستم؟چون آدمي که از خودم ميشناسم کسي هست که اشتباه کرد،تاوان اشتباهشو داد ولي قسمت مهم و مورد علاقه خودم درسي بود که گرفتم،درسي که اگه بهم نميداد جهت زندگيام،جهت افکارم، اطرافيانم و عشق و علاقه اي که الان به خودم دارم رو نداشتم.
تجربهمن شايد بوي نفرت و حسرت بده،ولي با عطر دلچسب عشق هرروز بهم يادآوري ميکنه که:"تو چقد دوستداشتني هستي،با تمام نقصات."
پ.ن:به شدت معتقدم که غربال کردن پزشکها کار بسيار مشمئز انگيزي است و اصلا به اين اعتقاد ندارم که چون پزشکي نبايد يهسري کارهارو انجام بدي،بلکه فقط براي جايگاه مقدسي که حداقل آرزوي الانم هست.
پ.ن:گاهي انقدر غرق خودم ميشوم که بعد مکان و زمان از دستم خارج ميشود.
دوست دارم در آينه نگاه کنم و فقط به اين فکر کنم که چقد اين آدم جديد رو با سياهي زير چشمهاش،بينيگردش،عصبانيتاش از نمرههاش،قطع اميد از پزشکياش،دلخوريهاي زودهنگاماش،اخلاقيات بچهگانهاش،دوست دارم.
درباره این سایت